تندرو داشت سبزی و آبی رو می برد به شهر تا اینکه دو نفر را دیدند که ناراحت بودند.

بعد آن سه نفر ازشون پرسیدند:((چرا شما ناراحت هستین؟

بعد اون ها گفتند:((ما داشتیم می جگیدیم.

بعد آبی گفت:((خیلی خب.حالا اسم شما چیه؟

بعد آن ها گفتند:((اسم ما ذوب کننده و یخیه.

بعد آن سه نفر گفتند:((ما با شما دوست می شیم!

بعد اون دوتا گفتند:(( جدی

داستان مورچه قسمت شانزدهم

داستان مورچه قسمت پانزدهم

داستان مورچه قسمت یازدهم

داستان مورچه قسمت دهم

داستان مورچه قسمت نهم

داستان مورچه قسمت هشتم

داستان مورچه قسمت ششم

گفتند ,نفر ,اسم ,ها ,اون ,سه ,بعد آن ,ها گفتند ,سه نفر ,آن سه ,گفتند ما

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

رضا01 اس سرگرمی 17155503 فروشگاه بزرگ بازاریابی fekrebartar موسسه فرهنگی مذهبی میثاق tsetarehsoheil drkwtv2008 پروژه نظم عالم و آدم تبــــــیان